<-PostCategory-> // 17:15 - شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,

دوشنبه

 تاحالا بار ها از پدر مادر ها شنیده شده اگه بچه خوبی باشی برات می خریم اما الان من دبیرستانم و اگهدرسات خوب بشه تو دستته iphone 5 سه میلیونی نه باید باهاش خداحافظی کرد اره هیچ وقت نباید بهش دلبست از همون روز اول مدرسه که معلمون من رو انداخت بیرون می دونستم امسال سال من نیست شاید خرافات باشه اما من یکم به انرژی مثبت و این جور چیز ها اعتقاد دارم و واقعا هم کار می کنه 2 نمره از اون چیزی که فکر می کردم اومد روی معدلم خوشحالم با این که اونقدر ها تلاش نکردم ولی یکم هم خوب بود اگه بیشتر تلاش بهتر می شم داخل بلاگ قبلیم نوشتم برام دعا کنید اما این بار دیگه نه شاید انرژی منفی یکی از بازدید کنندگان بوده نمی دونم ولی حالا مجبورم به کلاس های مختلف باز هم زوری و به کلاس ستار باید بگم من که از موسیقی سنتی خوشم نمیاد باید برم کلاسی رو که مامان بابام دوست دارن برم اخه به من چه وقتی بزرگ شدم هیچ وقت عقده هام رو روی بچه هام پیاده نمی کنم 


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 17:15 - شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,

جمعه

 شاید امروز برام روزی عجبیب بود تا صبح یادم اومد وقتی بچه بودم مامان بزرگم رفت کربلا من هم می خواستم باهاش برم گریه کردم بعد هم من رو بردن به پارک گفتن کربلا اینجاست نمی دونم باور کردم یا نه چند مدت بعد دختر داییم بهم گفت تو رو کربلا نبردن البته بعدش با چند تا لپ لپ حل شد این ها رو همه گفتم بگم که از همون بچهگی با دخترداییم مشکل دارم تیزهوشان بودن همش این رو دوش من بود برم تیزهوشان اما نشد الان نومونه هستم خوبه نه اونقدر ها شاید امسال من رواز نمونه بندازن بیرون وای نمی دونم چی کار کنم تنها کاری که می کنم کتاب داستان می خونم امیدوارم در اینده موفق تر باشم چه در کار چه در بلاگ نویسی برام پول مهم ترین چیزه  


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 17:14 - شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,

رویا

 بعد از امتحانات نوبت اول یعنی بعد از چند امتحان اول فهمیدم دندون اسب پیشکشی رو می شمارن اره یعنی ایفون 5 بای بای اما حالا پولی زیر دستامه که می تونم یه کار هایی بکنم نه اونقدر زیاد اما بد نیست میشه ایفون 5 16 گیگ رو خرید اما به 16 گیگ رازی نمیشم باید فقط دعا کرد که دلار پایین بیاد امروز دوباره مزاکرات ایران و سازمان انرژی اتمی ناکام موند امیدوارم یه روزی همه چی درست بشه   


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 17:12 - شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,

پول

 اگه پولام رو بدن برات عروسی می گیرم تبلیغات اینترنتی خیلی وقته داخل ایران رونق گرفته امروز می خوام بهتون یه سرویس خوب و مطمن رو بهتون معرفی کنم  anetwork خیلی وقته ازش استفاده می کنم و کاملا تضمین شد است با وجود این همه سایت در میان اینترنت و کلاهبرداری هایی مثل پرشین هیت و مای هیت چیز هایی بود که من باهشون اشنایی دارم عنوان این پست پول می خوام پول می خوای تو فکر خیلی هاست برای این که به این برسیم بهتره روی تبلیغ این زیر کلیک کنید    


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 7:38 - یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,

درود بر شما

 بعد از مدت ها برگشتیم یا بهتر بگم برگشتم بعد از اون همه امتحان ساعت 4 صبح بیدار شدن الان با خودم می گم توم شد امروز ساعت 7 بیدار شدم و احساس خوبی  دارم که همه چی دو باره اون جوری می شه که می خوام امید وارم که داخل نتایج هم سر بلند باشم شما برام دعا کنید حتما لطفا 

دوست دارم یه چیزی رو بگم اگه نمراتم خوب نباشه دیگه تومه کارم این بلاگ تا مدت ها اپدیت نمی شه 

 


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 10:42 - دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,

داستان 1 اپیزود 2

 همسرش مارتا فروید یک زن معمولی ساکت و اندکی خشک بود که اصل و نسب هانزه  ات ی اش به وضوح نمایان بود به وقت شناسی اهمیت زیادی می داد که البته در مقایسه با وینی ها کمی غیر عادی بود و  خانه را دقتی وسواس گونه می چرخاند به زودی خواهر زن فرورید . مینا هم که شوهرش کمی قبل از ان به خاطر ابتلا به سل مرده بود این اپارتمان اسباب کشی کرد مینا در سراسر زندگی مارتا با او ماند و هرگز ازدواج نکرد 

رابطه فروید با خاله مینا محشر بود راستش را بخواهید ام هم باهوش تر و شوخ طبع تر از خواهرش بود و هم تنها کسی در ان خانه که واقعا به کار های فروید علاقه داشت 

زندگی پروفسر دقیقا تنظیم شده بود هر روز ساعت هفت بیدار می شد و از ساعت هشت بیمار می پذیرفت درست سر ساعت یک بعد از ظهر میرفت 

ادامه فردا 

علی . دکتر زاده 


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 11:30 - یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,

داستان 1

 من از زمانی امدم پیش فروید که تازه به کوچه برگ پلاک 19 این ادرس معروف دنیا اسباب کشی کرده بود جایی که قرار بود بیش از نیم قرن زندگی و کار کند از ان لحظه قرار شد اتاق معاینیه ی پرفسور . ان موقع هنوز پرفسور نبود اما خوانندگان ارجمند مرا عفو خواهید کرد که با این حال از چنین عنوانی استفاده می کنم اخر هرچه باشد من یک کاناپه ی وینی هستم خانه تازه من است و از ان جایی که مطب درست کنار اتاق های محل زندگی قرار داشت طبیعی بود کمی هم از زندگی خصوصی فرورید با خبر شوم ان وقت ها غیر از پروفسور . خانواده عبارت بود از همسر و سه کودک سه تای بعدی بزودی اضافه بشوند همسرش مارتا 

ادامه داستان تا هفته ی دیگر همین روز 

aliman

به a8inha.loxblog.com سر بزنید


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 11:24 - یک شنبه 10 دی 1391برچسب:بارون ,

روزی که باران امد 2

 ادامه داستان دختر ها پیاده شدن و 500 تومن به راننده دادند. راننده لحنش رو تند کرد و گفت داره بارون میادها دختر ها 2000 تومن دیگه به راننده دادند شاید دختره فکر می کرد بهش یه 1000 تومنی پس بده اما کجاست این انصاف  اون هم برای 400تا حداقل 500 متر دوستم به من گفت اگه پول داشتم حتما پول این زیبارویان رو حساب می کردم پسری در همین هنگام به ماشین نزدیک شد و با لهجه ای عجیب اون از نظر من گفت مستقیم می ری راننده سری تکان داد و پسر سوار شد راننده به پسر گفت کجا میری پسر گفت مدرسه راننده در جا گفت چرا میری مدرسه برو پارک با دوست دخترت حال کن کاری نکنی ایدز بگیری فقط درباره ی مهریه صحبت کن پسر با تندی گفت این چه حرفیه یه لحظه هم جا ساکت شد با خودم فکر می کردم که اگه راننده این حرف ها رو به من می زد من با کمال میل می گفتم اره در این شکی ندارم سکوت با صدای پسر شکسته شد همین جا پسر پیاده شد پولش رو داد رفت انگار راننده دیگه نمی خواست صحبتی بکنه شاید شرمنده بود یا این که از اون پسر خوشش نیامده بود و بدون هیچ غرغری پول پسر رو گرفت در بست راننده هم پاش رو گذاشت روی گاز گفتم سمت راست سر خیابون پیاده شدم 3هزار تومن دادم و رفتم 


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 11:24 - یک شنبه 10 دی 1391برچسب:بارون ,

روزی که باران امد 2

 ادامه داستان دختر ها پیاده شدن و 500 تومن به راننده دادند. راننده لحنش رو تند کرد و گفت داره بارون میادها دختر ها 2000 تومن دیگه به راننده دادند شاید دختره فکر می کرد بهش یه 1000 تومنی پس بده اما کجاست این انصاف  اون هم برای 400تا حداقل 500 متر دوستم به من گفت اگه پول داشتم حتما پول این زیبارویان رو حساب می کردم پسری در همین هنگام به ماشین نزدیک شد و با لهجه ای عجیب اون از نظر من گفت مستقیم می ری راننده سری تکان داد و پسر سوار شد راننده به پسر گفت کجا میری پسر گفت مدرسه راننده در جا گفت چرا میری مدرسه برو پارک با دوست دخترت حال کن کاری نکنی ایدز بگیری فقط درباره ی مهریه صحبت کن پسر با تندی گفت این چه حرفیه یه لحظه هم جا ساکت شد با خودم فکر می کردم که اگه راننده این حرف ها رو به من می زد من با کمال میل می گفتم اره در این شکی ندارم سکوت با صدای پسر شکسته شد همین جا پسر پیاده شد پولش رو داد رفت انگار راننده دیگه نمی خواست صحبتی بکنه شاید شرمنده بود یا این که از اون پسر خوشش نیامده بود و بدون هیچ غرغری پول پسر رو گرفت در بست راننده هم پاش رو گذاشت روی گاز گفتم سمت راست سر خیابون پیاده شدم 3هزار تومن دادم و رفتم 


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 11:30 - پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:باران,دختر,بندرعباس,اندروید,رمان,vlhk,داستان,nhsjhk,

روزی که باران امد

 خواهش می کنم این داستان رو کپی نکید 

یه روز معمولی مثل همیشه شروع شد اذر ماه بود به مدرسه رفتم و... ایام شهادت امام حسین بود و مدرسه ی ما هم برنامه ای داشت زنگ اخر بود که به ما گفتند بیاید و در نماز خانه بشنید یکی از بچه ها دعای زیارت عاشورا را می خواند ابر ها غریدند و باران امد پسرک دعای زیارت عاشورا را تا نیمه خواهند و بعد معلم پرورشی مدرسه ی ما  اقای مهدوی تا امد بخواند برق رفت در هوای بارانی ان روزی جایی برای خورشید در اسمان نبود و فضا یک دفعه تاریک شد و به ما گفتند می توانید برید خونه و در پایان این داستان در شهر بندعباس رخ داده

داستان از این جا شروع میشه.

روزی که باران امد روزی که برق هم از صدای مهدوی خوشش نیامد رفتم ماشین بگیرم برم خانه که دوستم میرطبا روی شانه ام زد و گفت من رو هم با خودت ببر از وقتی که باران امده بود شخصیت میرطبا تغییر کرده بود بالاخره ماشینی وایستاد شیشه اش رو پایین کشید گفتم هفصد واحدی سوار شدیم هنوز 100 متری که نرفته بودیم راننده گفت نفر 3 هزار تومن می گیرم و کلی بهانه اورد که چون داره بارون میاد نمی صرفه امکان تصادف زیاده به ماشین جلویی که با احطیاط رانندگی می کرد کلی فحش داد از پدر شگ شروع کرد و ... از کنار بیمارستان شهید محمدی که گذشتیم به چند تا دختر دیدیم که داشتند بدون چتر و کاپشنی زیر بارون می رفتند راننده گفت گناه دارند سوارشون کنیم راننده ترمز کرد و به دختر ها گفت کجا دخترا گفتن مستقیم بعد از پل عابر پیاده راننده رویش را به میرطبا کرد و گفت بیا جلو بشین میرطبا اومد و کنار من نشست دخترا سوار شدن راننده پاش رو گذاشت روی گاز و حرکت کردیم به دوستم اروم  گفتم دوست داشتی الان کنار دخترا می شستی لبخدی به نشانه رضایت زد  راننده کنار پل عابر پیاده ایستاد 

این داستان ادامه دارد


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد